سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
از امام رضا علیه السلام پرسیده شد : آیا مردم می توانند پرسیدن از چیزی را که بدان نیاز دارند واگذارند؟ فرمود : نه . [یونس بن عبد الرحمان از برخی یارانش]
 
امروز: دوشنبه 103 اردیبهشت 31

محمد عبدالعظیم خلیف" داستان خود را این گونه روایت می‌کند: صبح چهارشنبه من به همراه دوستم در راه حرم پیامبر(ص) بودیم. هنگامی که به در ورودی رسیدیم، یکی از مأموران به ما گفت: ورود از این در ممنوع است و از ما خواست که برای وارد شدن به درون حرم، از در دیگری برویم. شروع کردیم به رفتن به سمت در دیگر. در این هنگام 3 جوان وهابی افراطی دنبال ما راه افتادند.
محمد" می‌افزاید: آنان در حالیکه دنبال ما بودند از پشت به ما لگد محکمی زدند به طوریکه بر زمین افتادیم. در آن هنگام شروع کردند به لگد زدن به صورتمان. بینی من خون آمد. پس از آن ما را بلند کردند و به نیروهای امنیتی تحویل دادند. لحظاتی بعد دوستم را آزاد کردند و مرا نگه داشتند.

این قربانی جوان می‌افزاید: چند دقیقه بعد مرا به مقر هیئت امر به معروف و نهی از منکر که در نزدیکی حرم پیامبر(ص) است بردند. در آنجا مدت زمان زیادی مرا در انتظار گذاشتند به طوریکه خسته شدم. وقت نماز مغرب رسید، همه آنها رفتند و مرا در آن اتاق تنها گذاشتند. بعد از نماز که برگشتند، 7 تن از نیروهای امنیتی دور مرا گرفتند و گفتند: یا اعتراف می‌کنی که آمده‌ای تا در کنار شیعیان آشوب‌گری و شلوغ کاری کنی و یا باید بگویی که "شیخ جواد الحضری" را تو چاقو زدی.

گفتنی است "شیخ جواد الحضری" امام جماعت یکی از مساجد شیعیان شهر الأحساء است که صبح روز سه شنبه گذشته در این حوادث توسط نیروهای وابسته به هیئت امر به معروف و نهی از منکر از پشت چاقو خورد.

"محمد عبدالعظیم خلیف" در ادامه گفت: من قبول نکردم به دروغ بگویم که از الأحساء به مدینه آمده‌ام تا شلوغ کاری کنم از همین رو آنان به زور یک چاقو به دستم دادند و بعد با دوربین عکاسی چند عکس از من گرفتند تا نشان دهند من "شیخ جواد" را با چاقو زده‌ام.

وی در ادامه گفت: دقایقی بعد مرا به مقر پلیس مرکزی مدینه منتقل کردند و به آنان تحویل دادند. آنجا حدود 20 جوان شیعه را دیدم. وقتی با آنان صحبت کردم داستان‌های مشابهی نیز برای آنان رخ داده بود و همان تهمت‌ها را به آنان زده بودند. چند تن از آن جوانان را می‌شناختم. از روستا و منطقه ما بودند. صبح امروز هم به من گفتند اجازه داری زنگ بزنی تا پدرت برای بردنت بیاید. وقتی پدرم آمد قبل از اینکه آزادم کنند، مرا وادار به امضای تعهدنامه‌ای  کردند و از من اثر انگشت گرفتند و گفتند که دیگر هیچ وقت نباید وارد حرم پیامبر(ص) یا بقیع بشوی.


 نوشته شده توسط حامد در سه شنبه 87/12/13 و ساعت 1:47 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 5
مجموع بازدیدها: 151487
جستجو در صفحه

خبر نامه